اس ام اس کده

متن مرتبط با «داستان» در سایت اس ام اس کده نوشته شده است

داستان پندآموز کوتاه

  • داستان پندآموز کوتاه مردی از راه فروش روغن ثروتی کلان اندوخته بودو به خاطر حرصی که داشت همیشه به غلام خود می‌گفت در وقت خرید روغن، هر دو انگشت سبابه را به دور پیمانه بگذارد تا روغن بیشتری برداشته شود و برعکس در وقت فروختن، آن دو انگشت را درون پیمانه بگذارد تا روغن کمتری داده شود.هر چه غلام او را از این کار بر حذر می‌داشت مرد توجه نمی‌شدتا این که روزی هزار خیک روغن خرید و برای فروش آنها را بار,داستان,پندآموز,کوتاه ...ادامه مطلب

  • متن، حکایت و داستان آموزنده کوتاه در مورد عصبانیت

  • متن، حکایت و داستان آموزنده کوتاه در مورد عصبانیت اردیبهشت ۰۷, ۱۳۹۵  |     4 بازدید  |   دسته : طنز و سرگرمی  |     متن، حکایت و داستان آموزنده کوتاه در مورد عصبانیت شرح: استادی پرسید:چرا وقتی عصبانی هستیم داد میزنیم ؟یکی ازدانشجویان گفت: چون درآن لحظه خونسردیمان را از دست می دهیماستاد گفت: این درست؛ اما چراباوجودی که طرف مقابل کنارمان است داد می زنیم ؟بعد از بحث های فراوان سرانجام استاد چنین توضیح داد :هنگامی که دو نفر از یکدیگر عصبانی هستند قلبهایشان از یکدیگر فاصله می گیرد و برای جبران این فاصله مجبورند داد بزنند،هرچه عصبانیت بیشتر،فاصله بیشتر و آنها باید صدایشان را بلندتر کنند،سپس استاد پرسید: هنگامی که دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقی می افتد؟آنها به آرامی با هم صحبت می کنند،چرا؟چون قلب هایشان خیلی به هم نزدیک است و هنگامی که عشق شان به یکدیگر بیشتر شد حتی حرف معمولی هم باهم نمی زنند و فقط در گوش هم نجوا میکنند و عشق شان همچنان بیشتر می شودسرانجام حتی نجوا هم نمی کنند وفقط یکدیگر را نگاه می کننداین همان عشق خداست به انسانکه خدا حرف نمی زنداما همیشه صدایش رادر همه وجودت حس میکنیاینجاست که بین انسان وخدا هیچ فاصله ای نیستو می توانی در اوج همه شلوغی ها بدون اینکه لب به سخن بازکنیبا او حرف بزنیخدایی باشید و عاشق…. گردآوری و بازنشر: استاتوس کده . [ مطالب مرتبط با این موضوع ] به اشتراک بگذارید » Let's block ads! بخوانید, ...ادامه مطلب

  • داستان آموزنده خواندنی و کوتاه

  • داستان آموزنده خواندنی و کوتاه شرح: ﮔﺮﮔﯽ ﺍﺳﺘﺨﻮﺍﻧﯽ ﺩﺭ ﮔﻠﻮﯾﺶ ﮔﯿﺮ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ، ﺑه دﻧﺒﺎﻝ ﮐﺴﯽ ﻣﯽ ﮔﺸﺖ ﮐﻪ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺩﺭﺁﻭﺭﺩ که ﺑﻪ ﻟﮏ ﻟﮏ ﺭﺳﯿﺪ. ﺍﺯ وی ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻧﺠﺎﺕ ﺩﻫﺪ ﻭ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﮔﺮﮒ ﻣﺰﺩﯼ ﺑﻪ ﻟﮏ ﻟﮏ ﺑﺪﻫﺪ. ﻟﮏ ﻟﮏ ﻣﻨﻘﺎﺭﺵ ﺭﺍ ﺩﺍﺧﻞ ﺩﻫﺎﻥ ﮔﺮﮒ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺍﺳﺘﺨﻮﺍﻥ ﺭﺍ ﺩﺭﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﻃﻠﺐ ﭘﺎﺩﺍﺵ ﮐﺮﺩ. ﮔﺮﮒ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﺳﺮﺕ ﺭﺍ ﺳﺎﻟﻢ ﺍﺯ ﺩﻫﺎﻧﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻭﺭﺩﯼ ﺑﺮﺍﺕ ﮐﺎﻓﯽ نبود…!!!؟“ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﻓﺮﺩ ﻧﺎﻻﯾﻘﯽ ﺧﺪﻣﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ ﺗﻨﻬﺎ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭﺕ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺷﺪ ﮐﻪ ﮔﺰﻧﺪﯼ ﺍﺯ ﺍﻭ ﻧﺒﯿﻨﯽ”ﺩﻧﯿﺎ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺗﺒﺎﻫﯽ ﺍﺳﺖ، شک نکن،  اما ﻧﻪ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺁﺩﻣﻬﺎﯼ ﺑﺪ ﺑﻠﮑﻪ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺳﮑﻮﺕ ﺁﺩﻣﻬﺎﯼ ﺧﻮﺏ… گردآوری و بازنشر: داستانک Let's block ads! بخوانید, ...ادامه مطلب

  • داستان ادبی طنز معجزه شهر…

  • داستان ادبی طنز معجزه شهر… (داستان کوتاه ادبی طنز معجزه شهر…) نویسنده: ابوالقاسم حالت شرح: آن شنیدم كه یكی مرد دهاتی هوس دیدن تهران کرد و پس از مدت بسیار طولانی و تقلای شدیدی به كف آورد زر و سیمی و رو كرد به تهران، خوش و خندان و غزلخوان زسر شوق و شعف گرم تماشای عمارات گشت و كرد به هر كوی گذرها و به هر سوی نظرها و به تحسین و تعجب نگران گشت به هر كوچه و بازار و خیابان و دكانی.در خیابان به بنایی كه بسی مرتفع و عالی و زیبا و نكو بود و مجلل، نظر افكند و شد از دیدن آن خرم و خرسند و بزد یك دو سه لبخند و جلو آمد و مشغول تماشا شد و یك مرتبه افتاد دو چشمش به آسانسور، ولی البته نبود آدم دل ساده خبردار كه آن چیست؟ برای چه شده ساخته، یا بهر چه كار است؟ فقط كرد به سویش نظر و چشم بدان دوخت زمانی.ناگهان دید زنی پیر جلو آمد و آورد بر آن دگمه پهلوی آسانسور به سرانگشت فشاری و به یك باره چراغی بدرخشید و دری وا شد از آن پشت اتاقی و زن پیر و زبون داخل آن گشت و درش نیز فرو بست. دهاتی كه همان طور بدان صحنه جالب نگران بود، ز نو دید دگر باره همان در به همان جای زهم وا شد و این مرتبه یك خانم زیبا و پری چهر برون آمد از آن، مردك بیچاره به یك باره گرفتار تعجب شد و حیرت چو به رخسار زن تازه جوان خیره شد و دید در چهره اش از پیری و زشتی ابداً نیست نشانی.پیش خود چنین گفت كه: ما در توی ده این همه افسانه جادوگری و سحر شنیدیم، ولی هیچ ندیدیم به چشم خودمان همچه فسون كاری و جادو كه در این شهر نمایند و بدین سان به سهولت سر یك ربع زنی پیر مبدل به زن تازه جوانی شود. افسوس كزین پیش، نبودم من درویش، از این كار، خبردار، كه آرم زن فرتوت و سیه چرده خود نیز به همراه در این جا، كه شود باز جوان، آن زن بیچاره و من سر پیری برم از دیدن وی لذت و با او به ده خویش چو برگردم و زین واقعه یابند خبر اهل ده ما، همه ده بگذارند، كه در شهر بیارند زن خویش چو دانند به شهر است اتاقی كه درونش چو رود پیرزنی زشت، برون آید از آن خانم زیبای جوانی! گردآوری و بازنشر: اس ام اس کده . [ مطالب مرتبط با این موضوع ] به اشتراک بگذارید » This entry passed through the Full-Text RSS service - if this is your content and you're reading it on someone else's site, please read the FAQ at fivefilters.org/content-only/faq.php#publishers., ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها